نویسنده: شیخ صفیالرحمن مبارکفوری
ترجمه: دکتر محمّدعلی لسانی فشارکی
ولادت و نامگذاری
حضرت سیدالمرسلین -صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ- بامداد روز دوشنبه نهم ربیعالاول، سال عامالفیل، چهلمین سال فرمانروایی خسرو انوشیروان، برابر با بیستم یا بیست و دوم آوریل 571 میلادی[1]، بنابر تحقیقات دانشمند بزرگ، محمد سلیمان منصور پوری (ره)، در شعب بنیهاشم، در شهر مکه، به دنیا آمد[2].
ابن سعد روایت کرده است که مادر رسول خدا -صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ- فرمود: به هنگام زادن وی، از دهانة رحم من نوری برآمد که قصرهای شام در پرتو آن نمایان گردید. امام احمد و دارمی و دیگران نیز قریب به همین مضمون را روایت کردهاند [3].
آوردهاند، همزمان با میلاد نبیاکرم -صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ- شواهدی گویا از بعثت آن حضرت را همگان مشاهده کردند: چهارده کنگره از ایوان مدائن فرو ریخت؛ آتشکدة فارس، پرستشگاه مجوس، خاموش شد؛ آب دریاچة ساوه فرو کشید؛ و کنشتهای اطراف آن دریاچه همه ویران گردید. این مضامین را طبری و بیهقی و دیگران نقل کردهاند؛[4] اما، سند محکمی ندارند، و تاریخ ملتهایی که این حوادث در سرزمین ایشان روی داده است، صحت آنها را گواهی نکردهاند؛ در حالی که معمولاً چنین وقایعی اگر اتفاق افتاده بودند، انگیزههای نیرومندی برای ثبت و ضبط آنها وجود میداشت.
مادر رسول خدا -صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ- وقتی آن حضرت را به دنیا آورد، نزد نیای ایشان عبدالمطلب فرستاد، و ولادت نوادهاش را به وی مژده داد. عبدالمطلب خندان و شادمان آمد، و قنداقة نوزاد را با خود به درون کعبه برد، و به نیایش و شکرانه پرداخت[5] و برای او نام «محمد» (یعنی پیوسته و همواره ستوده و پسندیده) را برگزید. این نام، پیش از آن نزد قوم عرب بیسابقه بود. در روز هفتم ولادت، چنانکه میان قوم عرب مرسوم بود، نوزاد را ختنه کردند [6].
دوران شیرخوارگی
گذشته از مادر، نخستین دایهای که به مدت یک هفته رسول خدا -صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ- را شیر داد،[7] ثوبیه کنیز آزاد شدة ابولهب بود که آن حضرت را همراه با فرزند شیرخوارش مسروح شیر داد؛ و پیش از آن حمزه بن عبدالمطلب را شیر داده بود، و پس از آن نیز، ابوسلمه بن عبدالاسد مخزومی را شیر داد [8].
با قبیله بنی سعد
شهرنشینان عرب را در آن روزگار، مرسوم چنان بود که که برای فرزندانشان دایههای بادیهنشین میگرفتند؛ تا بدینوسیله آنان را از بیماریهای زنان شهری دور نگه دارند؛ و پیکرهایشان نیرومند، و اعصابشان توانمند گردد؛ و از همان اوان کودکی زبان عربی را به خوبی و درستی فراگیرند. عبدالمطلب نیز برای رسولخدا -صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ- در جستجوی دایه بود، تا آنکه وی را به زنی شیرده از قبیلة بنی سعدبن بکر سپرد. وی حلیمه بنت ابی ذؤیب، و همسرش حارث بن عبدالعزی، با کنیة ابوکبشه، از همان قبیله بود.
خواهران و برادران رضاعی آن حضرت عبارت بودند از: [1] عبدالله بن حارث؛ [2] انیسه بنت حارث؛ [3] حذاقه (یا: جذامه) بنت حارث، که همان شیماء است؛ و [4] ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلب عموزاده رسول خدا -صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ- . حمزه بن عبدالمطلب نیز نزد قبیلة بنی سعدبن بکر دوران شیرخوارگیاش را میگذرانید. و مادر حمزه آنحضرت را که نزد حلیمه بسر میبرد، شیر داد. و به این ترتیب، حمزه از دو جهت با رسول خدا -صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ- برادر رضاعی بود، یکی، ثویبه؛ و دیگری، حلیمة سعدیه [9].
حلیمه از برکات وجود آن حضرت چیزها دید که وی را سخت به شگفت آورد. بگذارید خود او آنچه را که دیده است به تفصیل بازگوید:
ابن اسحاق گوید: حلیمه چنین بازمیگفت که وی با شوهر و فرزند خردسالش که وی را شیر میداد، همراه با تنی چند از زنان قبیلة بنیسعدبنبکر، از خانه درآمد و در پی جستجوی شیرخوارگان برآمد و میگفت: آن سال، خشکسالی و قحطی همهجا را فراگرفته، و هست و نیست ما را از ما گرفته بود. میگوید: من ماده الاغی را که داشتم سوار شده بودم. ماده شتر پیری نیز به همراه داشتیم که به خدا؛ یک قطره شیر نمیداد! تمام شب، از دست پسر بچهای که با خود برده بودیم، از شدت گریة او به خاطر گرسنگی، خوابمان نمیبرد. در پستان من چیزی نمییافت که به کارش بخورد؛ ماده شترمان هم شیر نمیداد که بتواند بجای شیر مادرش بخورد. اما، سخت امیدوار بودیم که بارانی ببارد، و فرجی برسد. من سوار بر همان ماده الاغ، به کاروانیان پیوستم.در طول راه، از فرط لاغری و ناتوانی، همواره مرکب من از رفتار باز میماند، و کاروانیان نیز، بخاطر من، رفتارشان دشوار میشد؛ به گونهای که همه به خاطر من به زحمت افتادند. بالاخره، به مکه رسیدیم، و در پی جستجوی شیرخوارگان برآمدیم.
هیچیک از ما زنان شیرده نبود مگر آنکه رسولخدا -صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ- بر او عرضه میشد، و از پذیرفتن وی خودداری میکرد؛ زیرا، به او میگفتند: این کودک شیرخوار یتیم است! توضیح مطلب اینکه ما زنان شیرده، معمولا به بذل و بخشش پدر کودک امید میبستیم. از این رو، با خود میگفتیم: یتیم! چه امیدی هست به اینکه مادرش یا پدربزرگش برای ما کار بکند؟! به این جهت بود که ما خوش نداشتیم آن کودک را برگیریم. یکایک زنان شیرده که با من به مکه آمده بودند شیرخوارگانی برای خودشان گرفتند؛ اما من دست خالی ماندم. وقتی که تصمیم گرفتیم برگردیم؛ به همسرم گفتم بخدا؛ سخت برایم ناخوشایند است که به اتفاق دیگر زنان همسفرم بازگردم و شیرخوارهای را برنگرفته باشم! بخدا؛ به سراغ همان کودک یتیم میروم و او را برمیگیرم! هیچ اشکالی ندارد که چنین کنیم؛ امید است که خداوند وجود او را مایة برکت برای ما قرار دهد.
حلیمه گوید: به سراغ آن کودک یتیم رفتم، و او را برای شیر دادن تحویل گرفتن هیچ چیز مرا وادار نکرد که او را برگیرم، مگر همین مسئله که نتوانسته بودم شیرخوارة دیگری را برگیرم! میگوید: وقتی او را تحویل گرفتم، وی را با خود به سوی بار و بنهام بردم. چون وی را در آغوش کشیدم، هر دو پستان من به پیشباز او رفتند، و هر اندازه که او میخواست بنوشد، به او شیر دادند. نوشید و نوشید تا آنکه سیر شد. برادرش نیز همراه او نوشید تا سیر شد. آنگاه هر دو خوابیدند. پیش از آن، هیچگاه نمیتوانستیم از دست بچهام بخوابیم! همسرم نیز به سراغ آن ماده شتری که داشتیم رفت. دید که پستانهایش پر از شیر است. آنقدر شیر از او دوشید که خودش نوشید؛ من نیز با او نوشیدم تا آنکه کاملا! سیر و سیراب شدیم. آن شب، بهترین شب زندگانی ما بود.
میگوید: صبح روز بعد، همسرم به من گفت: قدرش را بدان به خدا، حلیمه! موجود مبارکی را با خود آوردهای! گوید: گفتم: بخدا؛ من هم چنین امیدوارم! میگوید: آنگاه به راه افتادیم. من بر همان ماده الاغ خودم سوار شدم، و آن کودک را نیز با خود داشتم، بخدا؛ آنچنان از همسفرانم جلو افتادم که هیچیک از اشتران سرخ موی آنان نمیتوانست به گردپای مرکب من برسد! زنان همسفرم به زبان آمده بودند؛ میگفتند: ای دختر ابوذؤیب! وای بر تو! چیزی به ما بگو! مگر این همان ماده الاغ نیست که با آن به سفر آمده بودی؟ من به آنان میگفتم: چرا، بخدا این همان و همان است! و آنان میگفتند: بخدا؛ در کار این ماده الاغ معجزهای رفته است!
میگوید: آنگاه وارد منازلمان در دیار بنیسعد شدیم. به یاد ندارم که تا آن روز سرزمینی را شادابتر و پرآب و گیاهتر از آن دیده باشم! گوسفندانم از آن هنگام که آن کودک را با خود برده بودیم، شب هنگام که میشد، سیر و سرشار از شیر، باز میگشتند، و ما میدوشیدیم و مینوشیدیم؛ در حالی که هیچکس در آن حوالی قطرهای شیر نمییافت که بنوشد، و پستان هیچیک از دامها در آن منطقه قطرهای شیر نداشت! دیگر کار به جایی رسیده بود که دامداران بنیسعد به چوپانهایشان میگفتند: وای بر شما! به همان جایی که چوپان دختر ابوذؤیب گوسفندانش را میچراند، بروید! اما گوسفندهای آنان از همان منطقه نیز گرسنه برمیگشتند، و قطرهای شیر نمیدادند؛ در حالی که گوسفندان من همچنان سیر و سرشار از شیر بازمیگشتند!
خلاصه، پیوسته از جانب خداوندنیکی و زیادتی میدیدیم، تا «او» دو ساله شد، و من او را از شیر بازگرفتم. رشد و نمو او، به بچه پسرهای دیگر هیچ نداشت. هنوز دو سالش تمام نشده بود که نوجوانی پرتوان و چالاک به نظر میآمد. میگوید: او را به نزد مادرش بازآوردیم؛ اما، به ماندن او در جمع خودمان اشتیاق بیشتری داشتیم؛ به خاطر آن همه برکتی که از وجود او به ما میرسید. با مادرش صحبت کردیم. به او گفتیم: ای کاش پسرم را نزد من وامینهادی تا جوانی نیرومند گردد؛ من از بابت وبای مکه بر او بیمناکم!
میگوید: آنقدر اصرار ورزیدیم تا مادرش او را به ما بازگردانید [10].
ماجرای شَقّ صدر
همچنان رسول خدا -صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ- در میان بنیسعد ماند، تا اینکه چند ماه بعد، بنا به گزارش ابن اسحاق[11]، یا در سن چهار سالگی، بنا به نظر محققان[12]، ماجرای شکافته شدن سینهاش پیش آمد. مسلم از انس روایت کرده است که رسول خدا -صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ- ، جبرئیل نزدش آمد، در حالی که با پسربچههای دیگر بازی میکرد. او را از جای برگرفت و بر زمین خوابانید، و سینة او را برشکافت، و قلب او را خارج ساخت، و از درون آن، لختة خونی را بیرون کشید، و گفت: این است بهرة شیطان از تو! آنگاه، دل او را در طشتی زرین با آب زمزم شستشو داد؛ سپس، سر آن را به هم آورد، و به جای نخستینش بازگردانید. پسربچهها نزد مادرش یعنی دایهاش شتافتند و گفتند: محمد را کشتند! همگی در پی یافتن او شتافتند. وقتی او را یافتند، رنگ رخسارهاش دگرگون شده بود. انس گوید: من جای آن دوخت و دوز جبرئیل را روی سینة آن حضرت میدیدم[13].
بسوی مادر مهربان
حلیمه، پس از این واقعه، چشمش ترسید، و او را به مادرش بازگردانید. نزد مادر میزیست تا به سن شش سالگی رسید.
آمنه بر آن شد که برای تجدید عهد با همسر سفر کردهاش، به زیارت قبر او در یثرب برود. از مکه بیرون شد، و مسافتی بالغ بر پانصد کیلومتر راه را طی کرد. فرزند یتیمش محمد و خدمتگارش ام ایمن، و سرپرست وی عبدالمطلب در این سفر با او بودند. یک ماه در یثرت ماند؛ سپس بازگشت. به هنگام بازگشت، بیمار شد، و در اوان سفر، بیماریاش شدت گرفت، و در محل «ابواء» میان مکه و مدینه، از دنیا رفت [14].
در پناه نیای مهربان
عبدالمطلب محمد را به مکه بازگردانید؛ در حالی که شفقت و عطوفت او نسبت به نوادة عزیزش هر لحظه افزایش مییافت. نوادة یتیم وی اینک به مصیبتی تازه گرفتار آمده بود که زخمهای کهنة درون او را نو کرده بود. عبدالمطلب آنچنان محبت و مرحمتی نسبت به محمد ابراز میداشت که نسبت به هیج یک از فرزندان خویش نداشت. هرگز او را در این حالتی که برای او پیش آمده بود تنها نمی گذاشت، و او را از همه فرزندانش برتر مینشانید. ابنهشام گوید: در سایة خانة کعبه برای عبدالمطلب زیراندازی پهن میکردند، و پسرانش در اطراف آن زیرانداز مینشستند تا عبدالمطلب بیاید و آنجا بنشیند؛ و به پاس حرمت وی، هیچیک از پسرانش روی آن زیرانداز نمینشستند. اما، رسولخدا -صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ- - که در آن اوان نوجوانی کم سن و سال بود- همینکه از راه میرسید، سرجای جدش مینشست؛ عموهایش دستان وی را میگرفتند تا او را از روی زیرانداز کنار بکشند، عبدالمطلب هرگاه که میدید چنین میکنند، میگفت: این یک پسر من را به حال خود بگذارید، که بخدا او را شأن و مقام ویژهای است! آنگاه، با محمد، باز هم روی زیرانداز مخصوص خویش مینشست، و بر گردة آن حضرت دست نوازش میکشید، و از این کاری که محمد میکرد بسیار شاد و خرسند میگردید [15].
رسول خدا -صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ- هشت سال و دو ماه و ده روز از عمر شریفشان میگذشت که عبدالمطلب، نیای گرانقدرشان، در مکه از دنیا رفت، و پیش از وفات، مصلحت چنان دید که سرپرستی نوادهاش را به عموی وی ابوطالب- که از هر جهت همشأن پدرش بود- واگذار کند [16].
منبع: کتاب خورشید نبوت نوشتهی شیخ صفیالرّحمن مبارکفوری، ترجمهی دکتر لسانی فشارکی، تهران، نشر احسان.
پانوشتها و ارجاعات
-----------------------------
[1]- 20 آوریل، برحسب تقویم میلادی قدیم، و 22 آوریل میلادی جدید، برای تفصیل مطلب، نکـ: رحمةاللعالمین، ج 1، ص 38-39، ج 2، ص 360-361.
[2]- ن ک: نتائج الافهام فی تقویم العرب قبل الاسلام، محمود پاشا فلکی، چاپ بیروت، ص 28-35.
[3]- مسند احمد، ج 4، ص 127-128، 185، ح 5، ص 262؛ سنن الدارمی، ج 1، ص 9؛ طبقات ابن سعد، ج 1؛ ص 102.
[4]- نکـ: دلائل النبوه، بیهقی، ج 1، ص 126-127؛ تاریخ الطبری, ج 2، ص 166، 167؛ البدایة و النهایة، ج 2، ص 268-269.
[5]- سیرةابنهشام، ج 1، ص 159-160؛ تاریخ الطبری، ج 2، ص 156-157؛ طبقات ابن سعد، ج 1، ص 103.
[6]- گویند: آن حضرت ختنه کرده به دنیا آمده بودند؛ نکـ: تلقیح فهوم اهل الاثر، ص 4. ابن قیم گوید: حدیثی در این باب به ثبوت نرسیده است؛ نک: زادالمعاد، ج 1، ص 18.
[7]- انحاف الوری، ج 1، ص 57.
[8]- صحیح البخاری، ح 2645، 5100، 5101، 5107، 5372؛ تاریخالطبری، ج 2، ص 158. البته این حدیث بیسخن نیست؛ نکـ: دلائل النبوة، ابونعیم، ج 1، ص 157.
[9]- زادالمعاد، ج 1، ص 19.
[10]- سیرة ابنهشام، ج 1، ص 162-164؛ تاریخالطبری، ج 2، ص 158-159؛ ابن حبان، الاحسان، ج 8، ص 82-84؛ طبقات ابن سعد، ج 1، ص 111. همه این منابع، داستان مذکور را بااندکی اختلاف در متن، از سیره ابن هشام آوردهاند.
[11]- سیرة ابنهشام، ج1، ص 164-165، تاریخ الطبری، ج 2، ص 160.
[12]- ن ک: طبقات ابن سعد، ج 1، ص 112؛ مروج الذهب، ج 2، ص 281: دلائل النبوة، ابونعیم، ج 1، ص 161-162. در منبع اخیر روایتی از ابن عباس آمده است دایر بر اینکه این ماجرا در سال پنجم عمر آن حضرت روی داده است؛ نکـ: ج 1، ص 162. سخن ابن هشام متناقض به نظر میرسد؛ زیرا گوسفند چرانی کودکی که هنوز دو سال تمام از عمرش نگذشته است، و حتی در اوان سه سالگی، قابل تصور نیست.
[13]- صحیح مسلم، کتاب الایمان، باب الاسراء، ج 1، ص 147، ح 261.
[14]- سیرة ابن هشام، ج 1، ص 168؛ تلقیح فهوم اهل الائر، ص 7.
[15]- سیرة ابنهشام، ج 1، ص 168.
[16]- همان، ج 1، ص 169؛ تلقیح فهوم اهل الاثر، ص 7.
نظرات